بغلی ناسور که هیچ وقتِ هیچ وقت از باباناسورش جدا نشده بود،
یک روز زیر امواج طلایی خورشید با کلی ذوق و شوق راه افتاد،
آخه دلش می خواست ببیند در دنیای اطرافش چه خبر است!
راستش آن روز برای بغلی ناسور یک روز خاص بود؛
او قرار بود چندتا دوست پیدا کند!
اما همه چیز طوری پیش نرفت که دلش می خواست.
بغلی ناسور قُلپ قُلپ غصه خورد!
یعنی او حالا باید چه کار کند؟!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.